یک چیز برایم مسلم است و آن هم این است که من برای نوشتن ، نیاز به یک محیط خلوت دارم. لااقل فعلا همچین چیزی است که مرا آرام می کند.
عاشق آن دقایقی هستم که فقط منم. و فقط منم که کلمات را برای روی کیبرد می لغزانم. بی هیچ واهمه ای و یا انتظاری از خوانده شدن. و این راهی است طولانی که آدم بتواند درهیاهو خلوتش را حفظ کند.
خوشحالم. عزیزم،
کنکور نزدیک می شود و این روزها زیاد دلتنگ کتاب خانه می شوم. یاد POTF گوش دادن و اخم ها و محکم تر به دست گرفتن قلم می افتم. یا
صدای استاد توی سرم دور میشه و صدای Aaron جایگزینش میشه که میخونه: Have you ever fly? let me teach you how. از بازی خیالپردازی ذهنم خوشم میاد. بازی قدیمیای که باعث میشه کمتر رنج ببرم. میخونه: Dive upon the mountains. Dive into the moon.
یاد پاییز میافتم. یاد ویس. یاد تمام اسمهای نو که داشتیم. یاد شعرهای کتاب ادبیات پیش دانشگاهی میافتم. یاد اینکه تنها سالی بود که میتونستم با شعرها گریه کنم چون که همه چیز عجیب بود. یاد باغ بیبرگی میافتم. یاد شعرهای کودکی. وقتی هنوز پری م
اتفاقی برخوردم به رزرومه و مدت زمانی که به عنوان کارشناس در پژوهشکده خودرو، سوخت و محیط زیست کار می کردم. با اینکه آدم سخت گیری هستم و همیشه پس از تموم شدن یه دوره یا اتفاق سعی دارم با فارسی سخت نقدش کنم ولی واقعا حسم نسبت به دوره ای که پاره وقت در پژوهشکده خودرو مشغول کار بودم مثبت هست. بسیار مثبت و بر گردانندگانش درود و انرژی مثبت می فرستم. قطعا باید برای بهبود عملکردش برنامه ریزی کنند و من هم نقد دارم بهشون ولی بودن چنین مجموعه هایی خیلی خیل
یک سال از زمانی که جنگ شروع شد میگذرد. دیگر خانهای باقی نمانده؛ جای امنی هم. باورم نمیشود که دنیایمان به همین سادگی درحال نابودی باشد؛ بدست خود مایی که عاشقش بودیم! صداهای انفجار هرازگاهی از دور و نزدیک به گوش میرسند...
کولهام را برمیدارم و راه میافتم. حین عبور از ویرانهها به سمتی نامعلوم، به این فکر میکنم که انسان بالاخره زهر خود را ریخت؛ آنهمه شعار دوستی و برادری نتوانست خوی تاریک نوع بشر را مهار کند؛ و بالاخره این گون
+ چیزی نمیگم . فقط روزهای مشترک رو یادم بمونه .
+ چه خوب و چه بد .
+یاد حرف های اقا رضا می افتم وقتی که پیاده روی میکردیم .. یادم اورد که ممکنه یکی از تجربه هام این باشه .. و من حتی فکرشو نمیکردم .
+پیش میره و ادم نمیدونه روی قله ی موجه یا قعر دره .. با اندروفین اجباری ترشح شده ی مغز چه باید کرد ؟
+ چه ساده فکر میکردم ...
الان که یاد بچگیم می افتم نمی دونم چرا دوست داشتم بزرگ شم بچگی خیلی خوب بود حتی از کسی که دلخور بودی هم هیچی یادت نمیاد...بزرگ شدن بسی سخته یا شاید زندگی بسی ناجوانمردانه با ادم برخورد می کنه ..آهای زندگی کمتر به من سخت بگیر لطفا...
یعنی اگه من به اندازه ی کافی عاشق خودم باشم، دیگه از محبت آسیب نمی بینم؟ بی خودی توی دام محبت نمی افتم؟
فک کنم راه حلش این باشه. باید عشق رو در وجود قوی تر کرد :عینک_آفتابی
از طرفی هم باید یادت باشه که هویت مستقلت اول از همه قراره همیشه مستقل باشه.
به حق خدای شب قدرها
بیا ای دعای شب قدرها
حضور تو تنها نفس می دهد
به حال و هوای شب قدرها
پر از التماس است و آقا بیاست
در عمق صدای شب قدرها
الهی نگاهی کن از روی لطف
به آقا بیای شب قدرها
برای تمنای روز ظهور
می افتم به پای شب قدرها
کمی نقد عشق و عنایت بریز
به دست گدای شب قدرها
مریض فراقیم یابن الحسن
تو هستی دوای شب قدرها
به حق علی و به حق الحسین
به این ناله های شب قدرها
مرا یک سحر کاش مهمان کنی
نجف کربلای شب قدرها
چند روز پیش عمو رفت. خبر که رسید، دستهای بابا لرزید و من گریه میکردم، سرم گیج میرفت و پاهایم دیگر روی زمین نمیماند ولی گریه میکردم؛ بابا آمد و گفت قوی باش. نگاهش کردم. چشمهایش قرمز بود، نمیدانم دستهایش هنوز میلرزید یا نه ولی میدانم گریه نمیکرد. صدایش اما، غم آمیخته به بغضی بود که با هیچ گریهای تمام نمیشد. عمو که رفت چهارشنبه بود، شبیه همان چهارشنبه ای که نوشته بودم کلاغ ها به سوگ نشستهاند، اسبها گریه میکردند و تمام پ
قرار بود تو خدمت کار تخصصی بکنم.
الان مدتی است که به شغل شریف ظرفشویی لایق شدم.
هر دفعه که دستکش دستم می کنم و یک خروار ظرف جلوی رویم را اسکاچی می کنم به این فکر می افتم که چه ظرفها در عمرم که نشستم و از زیرش شانه خالی کردم.
آخر به دستی ملخک ...
+
پدر و مادرم چند روزی است به سفر رفته اند و در هنگام بدرقه ی امیرعباس برای سفر مشهد در کنارمان نبودند. مادرم ناراحت بود که چرا سفر خودشان را چند روز عقب نینداخته بودند و پدرم شب قبل تماس گرفت و با امیر خداحافظی کرد و از امیر شماره ی کارتش را خواست تا توشه ی سفرش را برایش کارت به کارت کند.
اینجور مواقع ناخودآگاه یاد پیرمرد و تمام نفهمی هایش می افتم!
احتمالا شاهکار پدر و مادری که به بچه ی پنج ساله شون الکل خوروندن رو شنیدین...یاد کشیک های اطفال می افتم و پدر و مادرهایی که برای درمان اسهال بچه شون بهش متادون میدادن و بچه رو تا لب تیغ مرگ میفرستادن ولی به کوچک مغزشون نمیرسید بچه رو ببرن درمانگاه...پدر و مادری که بچه ی مارگزیده شون رو به جای رسوندن به بیمارستان،میخوابوندن و با تیغ می افتادن به جون بچه که چی?که زهر مار رو در بیارن!
من هنوز هم معتقدم باید افراد متاهل رو از نظر شعور غربالگری کنن و
چند خطی از خاطرات ناگفته ی جمیله....
تیک تاک ... تیک تاک... صدای ضربان قلبم با صدای گذر سنگینِ زمان باهم در می آمیزد تا لحظاتِ پر از استرس زندگی ام را رقم بزند.
باصدای در از جا می پرم....+جمیله جان... جانِ دلم! چادرت رو سر کن مهمونا منتظرن. _ااااام... چششششم مامان.+سفید بخت بشی گل دخترم چادرم را که تحفه ای باارزش از سفر اربعینت بود، سر میکنم و آرام و باوقار باذکرِ زیرلبِ یازهرا"سلام الله علیها " به دنبال مادر راه می افتم... .
ادامه مطلب
الان یکماه که می خوام برم پیش عیال برای دندونهام
یا هوا آلوده اس یا خیلی سرد یا بیمار داره
نمی دونم چرا سر نمی گیره
تازه سروناز چییی!
عیال میگه میدم پرستارامنگهش دارن وظیفه شونه
ولی من دوست ندارم کارم روی دوش کسی بیفته...هیچ کس
همیشه همین طوری هستم تا بتونم کارام رو خودم می کنم و نمی زارمروی دوش کسی بیفته...
_
چند روزه یاد بندر می افتم و خدا رو شکر می کنم ار اونجا اومدیم بیرون...چند روز پیش هم رفتم پیچ سر مربی مون من می دونم پشت اون لبخندهااا چه
اینقدر هزار و یک شب را جار زدند که آدم دلش میخواهد بخواند. اینکه شهرزاد....یاد دخترکی افتادم که اسمش شهرزاد بود. مهمان همسایه ی ما در یک روز تابستانی. هر بار که اسم شهرزاد قصه گو را میشنوم یاد شهرزاد همسایه می افتم. چرا؟ نمیدانم. ولی شهرزاد زنده برای من اوست. او قصه گو نبود یا اگر بود من نمیدانم. چیزی که میدانم این است که بسیار شاداب بود. خارج از حد و حدود جاری .و همین جذابش میکرد. حالا چطور شد که او شد شهرزاد قصه ها؟ این را هم نمیدانم.
فکر میکنم به اینکه اگر خودم آنجا بودم چه میشد؟ کمی دردم میآید.
اگر خانواده ام بود چه؟ کمی بیشتر.
اگ خودم، خانواده ام و هر که دوستش دارم، هر روز، وقت بیرون زدن از خانه ممکن بود در خیابان ... درد کم کم جان میگیرد. درد زبانه میکشد. درد فریاد میزند. درد، عقده میشود. درد حاکم میشود. درد عنان را به دست میگیرد.
***
صفحه اینستا را بالا و پایین میکنم. میرسم یک تصویر مات. هشدار میدهد: «تصویر آزار دهنده است». دوبار تایید میکنم تا اجازه بدهد
آخرین باری که انقدر به کارام فکر نکرده بودم یادم نمیاد! یعنی یه آدم میتونه انقدر تنزل کنه! همینقدر احمقانه!
یاد حرفای استاد می افتم که داشت اصول کار یاد میداد، میگفت چقد این گزینه مهمه!
*خودشیرین
مخلوطی از تنفر و ترس و حس ناپاکی و رانده شدن
یاد رفقای قدیم افتادم...
من بی معرفتم، شما دیگه چرا؟
یادش بخیر یه زمانی گفتگوها داشتیم! من انقد بهت سر میزدم، تو نباید یه بار بگی برم ببینم چه مرگشه؟ دستشو بگیرم؟ قدیما بامعرفت تر بودی... میدونی الان چق
سالهای زیادی از آن پاییز گذشته، اما او هنوز در آغوش من خواب است. یک منْ جامانده کنار آن دیوار و تکان نمیخورد، مبادا که او از خواب بیدار شود. چه لذتی بالاتر از این است که کسی آرامش را در آغوش تو پیدا کند؛ آغوشی که پیش از این به هیچکار نمیآمد. یک منْ هنوز به آن دیوار تکیه داده و مست عطر موهای اوست. دلم که میگیرد دست میکشم بر تن او و نفس در سینهام حبس میشود از هیجان. یاد خاطره هیجان اولینبار که لمسش کردم میافتم. لمس ِ ممنوعه و هبوط. خد
اینجا سرداب غیبت شماست.
شما سر در این سرداب کردید و پنهان شدید.
و چرا گویند ک هر شیعه ک ب سرداب می رسد، بایستی سر درون سرداب کند؟
سرّ این سرداب چیست؟
****************************
این سرداب
مظهر سرداب درون ماست.
شما
وقتی ک امر الهی محقق گشت،
ب اذن حق تعالی
در این سرداب نهان شدید.
زمان، زمان اختفاء آن سرّ الهی بود.
سرداب درون من
سرداب درون همه ی عالم.
غیبت آن سرّ الهی
درست زمانی بود ک شما درون سرداب رفتید.
سرداب کجاست؟
چاه است؟
بئر معطل است؟
آه ک چاه می گویم یاد
افطاری خونه عمو دعوت بودیم
نزدیکای افطار بود و من و چنتا از دخترا تو حیاط بودیم
دختر کوچیکه عمو اومد ترشی ببره
همینجور که داشت تو ی ظرف گنده ترشی میریخت وسطا ی چند تیکه هم میخورد
و همینطور که داشت میخورد می گفت: بچه ها حواسم نبود تو آشپزخونه داشتم سیب زمینی سرخ کرده میخوردم
گفتم: سارا ترشی اگر باطل نمیکنه به ما هم بده
تازه فهمید داره چیکار میکنه :)))
دیگه نگم براتون پرید رو شلنگ آب و شستن دهن و ...
فکر کنم 15 سالی گذشته از اون روز
شایدم بیشتر .....
بی تو
خودم را بیابان غریبی احساس میکنم
که باد را به وحشت میاندازد
جویبار نازکی
که تنها یک پنجم ماه را دیده است
زیباترین درختان کاج را حتا
زنان غمگینی احساس میکنم
که بر گوری گمنام مویه میکنند
آه
غربت با من همان کار را میکند
که موریانه با سقف
که ماه با کتان
که سکته قلبی با ناظم حکمت
گاهی به آخرین پیراهنم فکر میکنم
که مرگ در آن رخ میدهد
پیراهنم بی تو آه
سرم بی تو آه
دستم بی تو آه
دستم در اندیشۀ دست تو از هوش میرو
می نویسم و پاک میکنم دوباره می نویسم و پاک میکنم
یاد کاغذ های مچاله شده ی زیادی میافتم در فیلم ها که دور و بر فردی است که نمی داند چه میخواهد بنویسد اما میداند باید بنویسد
دقیقا من هم در همین موقعیت هستم
ساعت از نیمه شب گذشته است چراغ ها را خاموش کرده ام و لش طور و چسبان به شارژر روی تختم نشستم
به خنده های پشت تلفنم فکر میکنم به حرف هایی که بهم زدیم به حال خوب شده ام بعد از زنگ زدن به او به اینکه چقدر خوب است که کسی را داشته ام که میدانم میتوان
می نویسم که نگی فراموشت کردم. یاد حرفت می افتم که گفتی تو نخواستی منو فراموش کنی ، نخواستی جایگزینم کنی و بعد دلم خیلی می گیره. این چه قضاوت غیر منصفانه ای بود؟ من اگرم می خواستم تو فراموش شدنی نبودی بی انصاف.
توام دلت تنگ می شه؟
ریمایندرای آیفون اون عکس رو نشون دادن که رفته بودیم لتیان. باغ گردو. سرمای هوا و گرمای تو. همون عکسی که قراره بعد از چند سال عینش رو بگیریم و هنوزم دلم امید داره که میگیریم...
امروز خیلی دوریم از اون روزا ، ولی می دونی ق
هرموقع توی خوندن یه متن علمی میبینم که یه فاصلهای با یکای AU (واحد نجومی یا Astronomical Unit، که برابره با فاصلۀ زمین تا خورشید) نوشته شده، یاد مرحوم شاه هنری اول انگلستان میافتم... خدابیامرز یه روز از خوابِ ناز پا شد و در حالی که داشت به بدنش کش و قوس میداد، نه گذاشت و نه برداشت و فاصلۀ بین دماغ و نوک انگشت شست مبارک رو گذاشت یه یارد!
داری به سرعت بزرگ میشی و زندگی سرشاره از عطر و بوی تو ولی شامه ی ما کر شده، باید تو را دید، هوای با تو بودن را نفس کشید، باید تو را به شدت دوست داشت، دوست داشتنی در خور قلبی زلال به عشقی ودیعه نهاده شده از طرف خدا...
زبان شیرین تو شیرینی زندگی را بس، اگر دل دل باشد...
دیشب گفتی مامان من چرا حواسم نبود شیر خوردم که پاهام خاروندیده شده؟ یک ساعت بعد موقع خواب گفتی مامان به من شربت میدی؟ چون شیر پاهامو خاروندیده میکنه...
دلم برات تنگ میشه
در چالشهای م
نام کتاب : آبنبات هل دار
نویسنده : مهرداد صدقی
انتشارات : سوره مهرتوضیحات :این کتاب داستانی طنز از زندگی پسر بچه ای به نام محسن است که در نوجوانی عاشق می شود و مناسب گروه سنی ( د و ه ) می باشد قطعه ای از کتاب :حالا که سالها از آن روزها گذشته یاد خاطرات روزهای کودکی رهایم نمی کند هر وقت از جلوی یک ساندویچی میشوند کل خاطرات بچگی برایم زنده می شود به یاد نامه آغشته به سس میافتم و طبیعتاً یاد امین و دریا در ذهنم زنده می شود
آن هنگامی که هیزم آوردند ، در را آتش زدند و به درون خانه حمله ور شدند ، فاطمه (س) بین در و دیوار، فرمود : « یا فضّه الیک فخذینی » دقت کنید . نفرمود : فضه بیا، فرمود : « یا فضّه خذینی » یعنی فضه مرا بگیر، یعنی دارم می افتم ، بیا مرا بگیر « یا فضّه الیک فخذینی فقد و الله قتل ما فی أحشائی من حمل» فضه ، به خدا محسنم سقط شد...
وای من و وای من و وای من
میخ دَر و سینه ی زهرای من
با نامه ی تغییر خوابگاهم موافقت شد
و کلا ساختمون خوابگاه تغییر میکنه و میرم ی خوابگاه بهتره
خیلی احتمالش کم بود این خوابگاه بهم بدن ولی خوب ی بارم شانس در خونمون زد
ولی. ..
با عشق جدید میم هم خوابگاهی میشم
خدا؟
توام؟
من ب اندازه کافی اینو تو دانشکده میبینم اذیت میشم
حالا دقیق باید بی افتم خوابگاه اون؟
نمیدونم واقعا حکمتت چیه؟ این که میخوای قوی تر شم ؟ بخدا ب اندازه کافی قوی شدم
این ک میخوای دق کنم همش؟
یا شایدم میخوای ی جور دیگ ورق برگرد
«با خود میگویم:تو دیوانه ای بیش نیستی،در جستجوی چیزی هستی که در این عالم زمینی هرگز یافت نمی شود»
با سرعت سرسام آوری به دنبال خودم میگردم لا به لای کتاب ها فیلم ها آهنگ ها و هر چیز ساده و مسخره ای که شاید تا قبل از این به چشمم نمی آمد،شاید عواقب صرف کردن زمان زیادی با خودم و این انزوای خود خواسته باشد،حرص و ولعم نسبت به جملات و کلمات و از آن خود کردن آنها روز به روز بیشتر می شود و به همان نسبت از هرگونه زنده بودنی عاری میگردم،از جنب و جوش های اطر
#پیشنهاد_مطالعه
چقدر راه و رسم شهدا به یکدیگر شبیه است!
این صفحه از کتاب "یادت باشد" من را یاد خاطره ای می اندازد.
نیاسر بودیم و با دایی مهدی، پشت سر اقاجون نماز جماعت میخواندیم، بعد از نماز به من گفت: ذکر حضرت زهرا(س) یادت نره ها !
من هم گفتم تسبیح ندارم!
گفت با بند انگشتات بگو بهتره، اون دنیا تک تکشون شهادت بدن تو ذکر گفتی باهاشون.
از آن روز به بعد هروقت بعد از نماز به انگشتانم نگاه میکنم یاد چهره اش می افتم.
شهید راه نابودی اسرائیل
شهید محمد مهدی
خب،
الآن که دارم اینا رو تایپ میکنم، یک پست وبلاگ نیست! بیشتر حال وقتی رو دارم که مجبورم بشینم و پیک نوروزی رو حل کنم!
کریس تماس گرفت و "تکلیف" کرد که حتماً یه چیزی بنویسم.
خب آخه چرا؟! :)
یاد "جان واتسون" می افتم که وقتی دکترش بهش گفته بود اتفاقاتی که برات می افته رو بنویس، جواب داد: "هیچ اتفاقی برای من نمی افته"!
...
معمولا وقتی می خواستم کار یا فکر کنم در اتاقم را می بستم. می آمدی در می زدی، فورا در را باز می کردی و دوباره پشت سرت در را می بستی. بعد روی تختم می نشستی و تکه هایی که از روزنامه یا کتابت برایم علامت زده بودی رابلند می خواندی و درباره اش حرف می زدی و مدتی روی تختم دراز می کشیدی. اگر خیلی مشارکت نمی کردم می گفتی: عین خودمی. منم اصلا دوست ندارم وسط مطالعه کسی مزاحمم بشه. ولی معلوم بود که همچنان دوست داری حرف بزنیم..
هر بار که این کار را می کردی بعد ا
جدا از بحث طنز این عکس که هر وقت میبینمش از شدت خنده علائم حیاتیم از بین میره، این عکس در بر گیرنده ی نکته ی تلخی هم هست. این که هر وقت میبینمش یاد بسیاری از آدم ها و به خصوص مسئولین در کشور خودمون می افتم که وقتی کشور داره در آتش وضعیت بد میسوزه، خودشونو به نادانی میزنن و مثل عکس با گفتن (همه چیز عالیه) و (همه چیز درست میشه) به مردم؛ خودشونو از زیر فشار خارج میکنن. ولی چه کاریه. شما فعلا برای این که لذت ببرید به همون وجه طنز عکس نگاه کنید.به خصوص ه
پنهان نمی کنم که در آمد و شد این شب و روزها یادش می افتم
هدایا
حرفها
خاطرات
و
مچاله می شوم و سعی می کنم سریع بر خودم و عکس ها و حرف ها غلبه کنم. واقعیت را باید پذیرفت.
او نیست و نخواهد بود. باشد هم من نیستم. حرمت دوستی شکسته از هر جهت و دوستی که بشکند دل می شکند زبان هم تلخ می شود.
وقت هایی که در زیارت نامه شهدا لقلقه زبانم میکنم که: فیالیتنی کنت معکم فافوز معکم، یاد حرف سردار می افتم که میگفتند: شهدا اگر الان زنده بودند، خواب و خوراک و استراحت نداشتند.
در خفقان این دوران، باید تشکیلاتی و انفرادی سنگر به سنگر پیش رفت و برای امام فتوحات به دست آورد. سنگر خودسازی، فرهنگ، علم.
هرازگاهی لازم است آدم ترمزش را بکشد. نگاهی به پشت سر و روبه رو انداخته و دوباره هدف گذاری کند. شاید شرایط سنگرهای جدیدی را اقتضا کرده و شهید بطلب
دانلود آهنگ های هوروش بند
جدیدترین آهنگ های هوروش بند با لینک مستقیم و کیفیت بالا
دانلود تمام آهنگ های هوروش بند
هوروش، شناختهشده با نام هوروش بَند، یک گروه موسیقی ایرانی در سبک پاپ است. این گروه متشکل از دو عضو به نامهای مهدی دارابی و مسعود جهانی است. گروه هوروش از بهمنماه ۱۳۹۵ فعالیت خود را در حوزهٔ موسیقی آغاز کرد.این گروه پس از رفتن مسعود جهانی از ایران به خارج منتقل شد.البته گفته هایی وجود دارد که امکان تشکیل دوباره ی گروه وجود دا
شیر آب رو باز میکنم و روی ظرفها میگیرم. برای بار nام به خودم میگم جوونها از یه سنی به بعد دیگه نباید با والدینشون زندگی کنن؛ البته این اواخر غیر از خودم این جمله رو به چند نفر دیگه هم گفتم. با خودم میگم این جمله بهاندازۀ کافی گویا هست که نخوام بیشتر از این توضیح بدم؛ ولی بعدش فکرم شاخ و برگ میگیره. یاد حرف فـ میافتم که میگفت اولویت مامانتْ باباته، اولویت بابات هم مامانته. راستش حرفش خیلی درسته. خب خدا رو شکر مامان و بابای من خی
یه نسیم خنکی از پنجره میاد و میخوره بهم و حس میکنم هنوز صبحه. حس میکنم هنوز یه عالمه زمان دارم. حس میکنم یه پنجشنبهی معمولی بعد یه هفتهی شلوغه که وقت دارم به کارهام برسم. پشت میزم نشستم و پاهام رو بغل کردم و به سوال تمرین فکر میکنم. آهنگهایی که قدیمترها بارها و بارها گوششون میدادم رو گوش میدم. آرامش عجیبی دارم. این جوری نیست که حالم خوب یا بد باشه؛ ولی انگار حالم رو هر جوری که هست پذیرفته باشم و باهاش دوست شده باشم. انگار با
بدقول تر از ما یعنی نیست؟ گیر نده بابا راستش قبول دارم در بیشتر کارها کمی از برنامه زمان بندی شده عقب می افتم اما همش دست من نیست. مشتری هم در طول کار دایم نظراتش رو تغییر میده و همین کارها رو عقب میندازه. اگه قبول نکنی هم که نمیشه. بعضی وقتها خب راست میگه و کیفیت کار میره بالا. به نور مشتری بدقلق هم خوردم که رست منو کشیده و صاف کرده تا کار تموم شده. اونقدر دقیق و حساب شده که چاره ای جز پیچوندنش نداشتم چون حس کردم داره ازم سو استفاده میشه و کار زی
هر شب دل پر خونم بر خاک درت افتد
باشد که چو روز آید بروی گذرت افتد
زیبد که ز درگاهت نومید نگردد باز
آن کس که به امیدی بر خاک درت افتد
آیم به درت افتم، تا جور کنی کمتر
از بخت بدم گویی خود بیشترت افتد
من خاک شوم، جانا، در رهگذرت افتم
آخر به غلط روزی بر من گذرت افتد
گفتم که: بده دادم، بیداد فزون کردی
بد رفت، ندانستم، گفتم: مگرت افتد
در عمر اگر یک دم خواهی که دهی دادم
ناگاه چو وابینی رایی دگرت افتد
کم نال، عراقی، زانک این قصهٔ درد تو
گر شرح دهی ع
دوساعت و خوردهای از امروزم رو گذاشتم و فیلم Marrige Story رو دیدم. دو نفر که انگار عاشق هم بودن با بیتوجهیهای ریز ریز از هم دور و دورتر شدن تا اینکه حالا هر دو جدا میشن. حتی زمانی که دارن خودشون رو، ندیده گرفتنهای جزئیشون رو برای هم توضیح میدن با داد و بیداده. من یاد اون حرفی میافتم که میگه وقتی با حالت داد با کسی حرف میزنی، درحالیکه نزدیکش ایستادی نشون دهندهی اینه که قلبت ازش دوره.
آخرای دیدن فیلم بود که به «م»تکست دادم که دیگه احساس
چه شیطان و زنبدکاره شیطان جلوی عابد آمد و شروع به نماز خواندن طولانی کرد، سجدههای طولانی، گریهها، نالهها، عابد دید یک نفر از خودش موفقتر پیدا شده، حال بیشتری دارد. نشاط بهتری دارد، به او گفت: خوش به حالت! تو کی هستی که آن قدر حال داری، نشاط داری، توفیق داری. گفت: راستش من یک گناه کردم و بعد توبه کردم و وقتی یاد آن گناه میافتم، نشاط در عبادت پیدا میکنم، میخواهی مثل من شوی؟ گفت: خیلی دوست دارم، مثل تو عبادت کنم. گفت: خوب این پول را بگی
این مطلب رو، تقریبا دو سال پیش و زمانی که هنوز مجرد بودم نوشتم، و الان که گاهی اوقات یادش میافتم واقعا بدنم میلرزه! از اینکه همسرم مدام باید در حال سفر باشه و گاهی اوقات موقع پروازهای هوایی، خودش و من میمیریم و زنده میشیم تا فرود بیاد! به نظرم عشق سالهای اول و روزهای اول زندگی مشترک رو کما بیش همه تجربه میکنند و اون چیزی که کمتر تجربه میشه، تداوم و استمرار عشقه! تعجب میکنم از خودم که با وجود خوندن کتابی مثل "یک عاشقانه آرام" باز هم
بچه که بودم عاشق این فصل بودم ، آلو ها میرسیدن و مامانی برام لواشک میپخت ...کل روز کارم این بود که بیوفتم دنبال آفتاب و لواشک های عزیزمو ببرم زیر آفتاب که زودتر خشک بشن . هنوز رنگ قرمز و طعم ترش شون یادمه ...مامانم اما هیچوقت اهل این کارا نبود ، خیلی افاده ای و ناز نازو بود . همیشه میگفت وای من خسته میشم ، وای من جون ندارم ، اصلا به من چه و ... . من اما عاشق این بودم که پا به پای مامانی لواشک و رب آلو بپزم ، برم باغ میوه و گل گاوزبون بچینم و سیب و زردآلو
من هنوز آن گوشی قدیمی زرد رنگ ام را دارم.همان که برایم پر است از خاطرات جورواجورِ چند سال از زندگی ام.آهنگ های داخل آن،برایم بیش از هر چیز،حس و حال سال آخر مدرسه و سال اول دانشگاه را دارند.راستش هر بار که سراغ فهرست آهنگ های آن می روم و پخششان می کنم،خودم را در کوچه ی منتهی به دانشگاه می بینم.اغلب هوا بارانی ست.سرد است.حالم یک جور عجیبی ست.مثل آن وقت هاست که باید بعد از کلاس بروم سمت مترو و چند ایستگاه پایین تر پیاده شوم تا برسم به محفل ادبی نگار.
چند وقت پیش دوستی به دیدارم آمد. میان بحثهایمان حال هم اتاقیش را جویا شدم. گفت خبر کرونا که آمد دمش را روی کولش گذاشت و به سمت شهرستانش گریخت. بعد هم لبخندی زد و گفت نمیدانم او چرا از کرونا میترسد. از صبح تا شب روی تختش دراز کشیده و یا سایتها را بالا و پایین میکند یا در خوابی عمیق فرو رفته است. او از بیهوده زندگی کردنش، از هدر دادن کل زمان و زندگیش نمیترسد ولی از یک ویروس کوچک میترسد. آخر داستان این است که او را میکشد، مگر الان واقعا
سلام به همه مادرها و پدرهای عزیز
دیروز داشتم یکی از کتابهای تربیتی را مطالعه می کردم که توصیه می کنم شما هم بخونید تا حالا دو سه بار بهش رجوع کردم و جاهایی که هایلایت کردم را خوندم.
خیلی قطور نیست و فکر نمی کنم زیاد وقتتون را بگیرد.
احتمالا اکثر جملاتش را هم که بخونید مثل من می گید اینو که خودم هم می دونستم اما یک جمله تاثیر گذار داره که هنوز که از دست فرزندم از کوره می خوام منفجر بشم به یادش می افتم.
"وقتی شما سر کودک فریاد می زنید یعنی به او می
چه شیطان و زنبدکاره شیطان جلوی عابد آمد و شروع به نماز خواندن طولانی کرد، سجدههای طولانی، گریهها، نالهها، عابد دید یک نفر از خودش موفقتر پیدا شده، حال بیشتری دارد. نشاط بهتری دارد، به او گفت: خوش به حالت! تو کی هستی که آن قدر حال داری، نشاط داری، توفیق داری. گفت: راستش من یک گناه کردم و بعد توبه کردم و وقتی یاد آن گناه میافتم، نشاط در عبادت پیدا میکنم، میخواهی مثل من شوی؟ گفت: خیلی دوست دارم، مثل تو عبادت کنم. گفت: خوب این پول را بگی
پیش از آنکه واپسین نفس را بر آرمپیش از آنکه پرده فرو افتدپیش از پژمردن آخرین گلبر آنم که زندگی کنمبر آنم که عشق بورزمبرآنم که باشمدر این جهان ظلمانیدر این روزگار سرشار از فجایعدر این دنیای پر از کینهنزد کسانی که نیازمند منندکسانی که نیازمند ایشانمکسانی که ستایشانگیزندتا در یابمشگفتی کنمباز شناسمکهامکه میتوانم باشمکه میخواهم باشم؟تا روزها بیثمر نماندساعتها جان یابدلحظهها گرانبار شودهنگامی که میخندمهنگامی که میگریمهن
مادر بزرگ بنی فوت شده
دلم برای پدربنی می سوزه چون الان حدود 18 ساله با خانوداش قط ارتباط کرده و پارسال پدرش و امسال مادرش به رحمت خدا رفت. خب این خیلی زجرآوره ، من دو سال قبل از فوت برادرم باهاش دعوا کردم. و بعد آشتی کردم حتی هر وقت میرفتم خونه شون پیشونیشو می بوسیدم اما هنوزم یاد دعوامون که می افتم با اینکه حق با من بود اما دلم خون میشه ...، الان پدر بنی نمیدونم چقدر حس عذاب وجدان بگیره اما مطمئنم باز سر ازدواج بنی بهش گیر میده .
و اما تصمصیم من
م
تا همین دو دقیقه ی پیش وقتی پیام هاتونو میخوندم میخواستم بیام بگم بابا چه خبرتوووونه؟! من حالم خوبه خوبه و اوکیم.نه این که الان حالم بد باشه ولی یجورایی متوجه شدم چی میشه که اینقدر بد میشه.
بله آقای علوی، اگر یک نفر ۵ سال مثل سگ جلوی خونه ش با آدم رفتار کنه و بیاد بگه که برام عزیز ترین دختر روی زمین هستی و این انگیزه ی زندگی اون آدم باشه ؛ بگه که تو دخترمی و فلان فلان و تو بعد بفهمی بله تو فقط در حد سگ ایشون بودی که میاد دست میکشه رو سرت نه بیشتر
هفته آینده کلاسی دارم که نیاز به لپ تاپ داره و یک ارائه مهم دارم و در حالیکه سایت دانشگاه به مدت ده روز تعطیله لپتاپم هم یک دفعه پیام داد گفت در خطره و بی هوا خاموش شد و حالا روشن نمیشه. قلبم فشرده شده. سعی میکنم به خودم مسلط باشم. هر وقت تو گوگل دنبال راهحل میگردم یاد خاطرات خرابی دستگاههای قبلی میافتم و دهانم تلخ میشود. خراب شدن لپ تاپ مثل یه دفعه مریض شدنه. وقتی اتفاق میافته یک دفعه قدرشو میدونی یک دفعه به گذشته ها و راحتی که داشتی
به نظرم میآید ما در تمامی سطوح ارتباطیمان به پیدا کردن «کلمة سواء»ای متناسب با همان سطح محتاجیم و من غصهام میگیرد وقتی در ارتباط با پدر و مادرم، بارها در پیدا کردن این کلمهها، شکست خوردهام.میدانید، ماجرا حتی ذیل مقولههای ارزشی و ارزشگذاری هم قرار نمیگیرد که مثلا من بگویم به خاطر «حق»، «خدا»، «حقیقت» دارم چیزی را تحمل میکنم. ماجرا خیلی خیلی سادهتر و سلیقهایتر از این حرفهاست. مثلا نشستهایم دور هم، یک نفر تلویز
بسم الله
همیشه وقتی یکی بد حال میشود یا فوت میکند یاد دیالوگ لیلا حاتمی به علی مصفا در فیلم (اگر اشتباه نکنم!)در دنیای تو ساعت چند است می افتم.دیالوگ را دقیق یادم نیست ولی چیزی در همین مفهوم است که لیلا حاتمی به علی مصفا زنگ میزند و در حال پیغام گذاشتن میگوید:سلام.خاله فلانی فوت کرد.آدم فکر میکنه این پیرای فامیل تا همیشه زنده میمونن.هیچ وقت توقع شنیدن خبر مرگشونو نداره.یادته برامون این شعرو میخوند... اگه تونستی بیا برای ختمش.
این دیالوگ را حفظ ش
من آدمِ مناسبتی نیستم!هیچ وقت از رسیدن شب یلدا و عید نوروز خوشحال نشدم!و حتی از رسیدن عید ناراحت شدم.شاید وقتی دیگر که مستقل باشم و تعطیلات به دلخواه خودم سپری کنم،شیرینی عید را حس کنم.
دیشب که ماه بانو وضعیت واتس آپ دوستان و فامیل را نگاه میکرد،ناراحت شدم!ناراحت شدم که کز کرده بود و ما یلدایی نداشتیم.خانواده پرجمعیت ما پراکندست و اخرین دورهمی که همه جمع بودیم برمیگردد به عید سال نود و دو! از ان به بعد همیشه یک نفر غایب داشتیم و من اینجور مواق
مادر بیخواب شده. میگویم "اشکال ندارد، فردا راحت میخوابید" و ناخودآگاه یاد مرگ میافتم که همه میگویند دیگر راحت شد، یا راحت خوابیده، یا تا ابد به خواب رفته. دلم ناگهان هری میریزد.
باور نمیکنم این من باشم که برای جراحی فردا استرس دارم و در تاریکی بیصدا اشک میریزم و مدام ذهنم میرود سمت آن احتمالات اندک! سمت آن دارویی که یک ماه قبل از جراحی، کنتراندیکاسیون نسبی داشت و مادر مجبور بود استفاده کند. سمت اینکه دنیا بدون مادر هم ممکن است
گالریِ موبایل چیزِ خیلی مزخرفیست. بعضی وقتها (به خصوص حالا که نت نداریم و توی پادگان سر میکنیم) آنقدر حوصلهمان سر میرود که مجبور میشویم خاطراتمان را از طریقش مرور کنیم. و امان از خاطرات. امان از روزهای خوبی که رفتند و نماندند و فقط یک فایل جیپیجی برایمان گذاشتند با کمتر از ۱۰۰مگابایت حجم! اما همین فایل ریز دمار از روزگار آدم درمیآورد. جوری که مطمئن میشوی هرچه بشود «من یادِ تو میافتم»
+ یادگاری از کاپیتانِ تیم.
هر روز صبح همزمان با من تعداد زیادی از شهرک نشین ها از خانه بیرون می زنند تا به محل کارشان بروند. اما من سحرخیزتر از همه آن ها هستم. چون وقتی از خانه تا ایستگاه قدم می زنم هنوز کسی از خانه اش بیرون نیامده است . ومن تنهای تنهام . از کنار نرده ها ، پیچ های امین ادوله ، درخت های به خواب رفته و اتومبیل ها می گذرم . همه ی آن ها را دوست دارم به جز این اتومبیل های مزاحم که کیپ تا کیپ هم پارک شده اند و گاهی حتی پیاده رو را هم سد کرده اند و من باید به زحمت از ک
بسم الله
گاهی یاد صدای صبح گاهی گنجشک های چنارهای خیابان های شهدا و شاهد می افتم...سیل عظیم جمعیت گنجشک ها روی درخت های چنار بلند... صدای جمعیت گنجشک های در تکاپوی جمع کردن دانه ها...و درخت انگور حیاط خانه ی پدری در فصل بهار با برگ های تازه جوانه زده...و بدتر از آن یاد صبح گاه های روستای مختار و باغ های میوه کنار خانه قدیمی مرحوم پدر بزرگم...صبح گاه های روستا سرد و لذت بخش بود..یادش بخیر..
اینجا گاهی اتفاقی متوجه بارش باران می شویم.. حتی بالکن خان
پدربزرگم(مادری) عاشق مادربزرگم بود که باهاش ازدواج کرد...مادربزرگم(مادری)بسیااار زن مودبی بود جوری که گاهی مامانم میگه تو یعنی من:) به اون رفتم...زن مؤدب،باحیا ومعتقدی بود و شدیدا اهل رعایت حلال.خودمم هم به یاد دارم، به شدت رفتار عجیبی داشت،احترامی که به بقیه میذاشت خیلی قابل درک نبود برای خیلی ها...اونایی که بی پروا حرف میزدن خیلی با مادربزرگ من ارتباط نمیگرفتن چون براشون سخت بود ....و پدربزرگم عااااااشقققششششش بود، همیشه به بچه هاش میگفت حتی
سلام.امروز دومین صبحی بود که نبودی. هوا خیلی گرم شده. من همچنان چشم و سَرم درد میکند و بعد از رفتنت بیشتر سرم را توی گوشی فرو میکنم. علاوه بر سر، پهلو، لگن و ساق پایم که طی حضور 3 روزهات به در، کابینت و تخت کوبیده شدند، دیشب سرشانهام به تیزی اُپن خورد. البته این بار تو نبودی که آدرس داروخانه را بپرسی تا اصرار کنی که برایم پماد بخری. لذا دست خیسم را روی محلی که درد میکرد گذاشتم و دادم بیشتر رفت به آسمان. فهمیدم که زخم شده و تا زمان خوب شدن
دلم همسری میخواد که هر از گاهی قربون صدقه ام بره،زیباییم به چشمش بیاد.حتی برای یک بار هم که شده با عشق نگاهم کنه.وقتی میریم بیرون دستمو بگیره.هر از گاهی نوازشم کنه.
با این که قدم بلنده،اندامم خیلی خیلی متناسب و ورزشکاریه،و خیلی از قیافه م خوشم میاد و ظاهرمو دوست دارم اما ظاهرا اصلا به چشم همسرم نمیاد که هیچ،مدام هم از قیافه و تیپ و ظاهرم ایراد میگیره.
گاهی به گذشته فکر میکنم و یاد خواستگارهایی می افتم که علاوه بر اینکه خیلی شرایط و اوضاع خوبی
امشب باید اتاقم را تمیز کنم، احتمالا سرویس را هم بشورم. هرچند دوشنبه روز نظافت است و کسی برای تمیز کردن میآید، اما فردا مهمان دارم. نمیتوانم تا دوشنبه صبر کنم. برای ساعت ۹ تا ده شب هم ماشین لباسشویی را رزرو کردهام.
مهمانم ماریاست! هفتهی اولی که آمده بودم دعوتم کرد خانهاش، پیتزا پختیم و ساعتها حرف زدیم. فردا برای شام دعوتش کردم ولی ساعت ۳ میآید. کلی وقت داریم تا حرف بزنیم! صبح باید بروم خرید. یادم باشد بپرسم چه غذایی دوست دارد.
امر
با خودم دارم اعمالمُ میسنجم و تهش متأسف میشم. از طرفی به خودم حق میدم، من دورهی طولانیای معتقد نبودم، طبیعی ه که در اون دوره به خوبی احکامُ رعایت نکنم، علارغم محافظهکار بودنم. از طرفی هم میگم الان که اوضاع خوبه، پس دوباره شروع کن به تقوا پیشگی، دوباره شروع کن به خودسازی. میخوام، اما انسانم، ضعیفم، از خدا دل و جرئت و شهامت میخوام.
و من یاد تو میافتم، یاد اون روز، یاد همین تقواپیشگیات، چیزی که باعث شد بخوام بیشتر بشناسمت، چه ط
گاهی آدم ها دلگیرند و دلتنگ وآرام میخزند کنج اتاقشان...
وگاهی آنقدر دلتنگ که اگر آدم ها بدانند از نبودن هایشان خجالت میکشند
من هم دلتنگم، دلتنگ کسی که نه آمدنی است و نه رفتنی و نه فراموش شدنی
و من چه دل بزرگ و سختی دارم که مدت هاست پای نبودن هایش مانده ام ....اما ،اما ،ای کاش بداند که چقدر سخت است ...
غذا که می خورم به یکباره یادش می افتم
بغض می کنم با همان لقمه ی در دهانم ...
اشک های دانه درشت در چشمانم جمع می شوند ...همه به
من نگاه میکنند ولی خودم ر
چشم هایم را که باز می کنم هنوز منگ هستم انگار در آسمان هستم و فضای بازی آسمان را حس می کنم احساس فرود نرمی به من دست می دهد و از آسمان انگار به زمین می آیم در آخر وقتی در تشکم می افتم می فهمم کجا هستم به سقف نگاه می کنم که بالای سرم است و فرقی با باقی سقف ها دارد انگار قدیمی تر صمیمی تر یا همچین چیزی است بلند می شوم و تشکم را جمع می کنم کمی کتاب می خوانم و در آن فرو می روم تا صبحانه را با پدرم برادرم خواهرم مادرم مادر بزرگم بخوریم ولی خودمانیم ها صب
وقتی این روزها اوضاع مملکت را میبینم یاد "قلعه" بازی کردن خودم میافتم، یاد صدای روی مُخ آن مردک وراج که پشت سر هم میگفت:" سرورم آذوقه کم است ؛ سرورم مردم گرسنه هستند ؛ سرورم رعایا دست به شورش زدهاند؛ سرورم از انبار دزدی شده است، سرورم..." البته چندباری هم به خاطر دارم که گفت "سرورم مردم راضی هستند؛ سرورم مردم بسیار شما را دوست دارند، سرورم..." و از این دست حرفهای تخیلی که فقط مختص بازی هستند!امشب هر چقدر به مغزم فشار اوردم نتوانستم جملاتی
- تو قبلنا ماهی بودی.
- چرا؟
- همینطوری. بهت میاد.
- خودم فکر میکردم آب یا درخت بودم.
- آب، آب هم بودی. بهت میاد. پری دریایی بودی!
"من
پری کوچک غمگینی را
میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نیلبک چوبین
مینوازد آرام، آرام"
فروغ عزیز ما!
غمگین نیستم. :)
احتمالا از این به بعد هر وقت ماهی ببینم یاد خودم میافتم.
کارت را روی چراغ سرخ رنگ گیت میگذارم. به سرعت رد میشوم. دیر شده. زشتترین اتفاق همین دیر رسیدن به کلاسی ست که استادش رویت حساب میکند. هنوز از پلهها بالا نرفتهام که پیرمردی با لهجهای بامزه میپرسد:« آقا میخوام برم عبدلآباد. چجوری باید برم؟» برای هفدهمین بار در این پنج دقیقه، به ساعتم نگاهی میاندازم و تند تند جواب میدهم: دروازه دولت خط چهار رو به سمت ارم سبز سوار میشی، بعد تئاتر شهر پیاده میشی و خط سه رو به سمت آزادگان سوار میش
قضیه چیه؟ قضیه اینه که کلی اتفاق داره میافته ولی من هیچ حسی بهشون ندارم. اکیدا هیج حس + یا - منفی ای ندارم به این همه اتفاقات اطراف. نمیپونم من سیبزمینی ام یا سیبزمینی بار اومده ام ولی میدونم که زاییده ام. وقتی حتی نمی رم مخالفت کنم با کسی.
این حدود ده روز از بیماری در حال مرگ بودم. جوری حالم بده که حد نداره سر درد ناتوانی بی انرژی بودن. امروز حساب کردم که ده روز حدود سه درصد یه ساله و مقدار زیادی به فنا رفته.
فردا بازم عددی دارم. و بازم
و خوبی یه جمع دخترونه، یا حداقل جمع دخترونهی ما اینه که اگر دلت گرفت، اگر دلت گریه خواست میتونی خیلی راحت بگی: بچهها، بیاید لامپا رو خاموش کنیم گریه کنیم. و میدونی که کسی بهت نمیخنده، چون خود اونا هم دارن گریه میکنن.
یا میتونی دپرس باشی و وقتی گفتن چته، بگی نمیدونم با اینکه میدونی. از بس ندونستی که همه باورت میکنن، هیچکس پیشو نمیگیره.
+ بعدم از زور "ندونستن" پاشو برو اون گوشه حیاط که به زور اینترنت گوشی E میشه و بیست دقیق
چشمهای تو دوتا کوره ی مذاب اند
و من ، هربار، تویشان گیر می افتم
و غرق میشوم...
مثل وقتی که
وسط یک شیطنت کودکانه
ناگهان مادرم مچم را گرفته باشد،
روبروی چشمان تو هم زبانم قفل میشود...
بعد یکهو زمان می ایستد
مثل این که دکمه ی ساعت برنارد را فشار داده باشم...
و من سالها و قرن ها به تو خیره میمانم
بدون این که تو زمان را حس کنی و چشمهایت خسته شوند...
بعد از چند قرنی که به چشمهایت خیره ماندم دوباره برمیگردم به این دنیا و این بار
نه میدانم
#مراقبت_از_چشم ✨
برای انجام یک دوره آموزش #غواصی رفته بودیم قشم.
چند روزی که گذشت و جاهای مختلف رفتیم و یه دوری تو پاساژا زدیم و در نهایت شب آخر می خواستیم بریم یکى از مراکز خریدِ معروف قشم .
به مسعود گفتم که بیا باهم بریم خرید من هر چی گفتم پاشو بریم، نمیومد و دلیلشم نمی گفت.
و از اونجایی که اگه نمیومد به ما هم خوش نمی گذشت به حاجی گفتم که مسعود نمیاد؛ شما بهش بگی نه نمیگه.☝️
بعد از گفتن حاجی، بلند شد
وباکمال عصبانیت به من گفت
#اگهبیاموبه
همی می گذشتم ز راهی به خویش در ان گوی بودش درختی به پیش
شنیدم که زاغی درختی پرید مهیج ز ان شاخه ها می پرید
مرا بولهوس بر درخت میوه کرد به چند دانه از حاصلش خیره کرد
ندانم پس از من چه آید به پیش که در ان درخت لانه ای بود پیش
که می خوردم از ان درخت بر هوس ز ناگه می افتم از شاخه پس
کلاغان بر من هجوم آورند که همچون عزایی به دل آورند
به فکر رفتم از ان درخ
از کتاب مستور یاد گرفتم بشینم و نامحسوس به دنیای مردم وارد بشم. توی «۵گزارش کوتاه از نوید و نگار»ش نگار میره تو فرودگاه و روی صندلیها میشینه و دنیا براش توی سبزیها و دلتنگیهای خانمهایی که اونجا نشستن جریان پیدا میکنه. رفتم توی صحن نشستم و زیاد، خیلی زیاد گریه کردم. برای زوجی که پشتم نشسته بودن و شبیه داداشم اینا بودن. گریه کردم و فکر کردم چهطور دنیا انقدر تکراری و کوچیکه؟
یاد یکی از پستهای سارا میافتم که نوشته بود ترجیح می
از کتاب مستور یاد گرفتم بشینم و نامحسوس به دنیای مردم وارد بشم. توی «سه گزارش کوتاه از نوید و نگار»ش نگار میره تو فرودگاه و روی صندلیها میشینه و دنیا براش توی سبزیها و دلتنگیهای خانمهایی که اونجا نشستن جریان پیدا میکنه. رفتم توی صحن نشستم و زیاد، خیلی زیاد گریه کردم. برای زوجی که پشتم نشسته بودن و شبیه داداشم اینا بودن. گریه کردم و فکر کردم چهطور دنیا انقدر تکراری و کوچیکه؟
یاد یکی از پستهای سارا میافتم که نوشته بود ترجیح می
خاطرات ِ چادر مشکی
گفت: به خدا اعتقاد داری ؟گفتم: با تمام وجود حس اش کردمگفت: چه جوری ؟گفتم: هر کسی خودش باید خدا رو یه جوری پیدا کنه حس کنه یا شایدم لمس اش کنه و صداشو بشنوه منم وقتی هشت سالم بود دنبال خدا گشتم میخواستم ببینم اصلا هست یا نهمیخواستم ببینم اون خدایی که پنج شنبه ها توی صف مدرسه بعد از دعای فرج سه بار بلند صداش میکردیم و میگفتیم خدااا اصلا صدامونو میشنوه !؟میخواستم پیداش کنم و بهش بگم ارزوهامو... فکرامو ...تصوراتمو چیزی ازش نم
مثلا یاد اون آقای جوونی می افتم که نون ها رو از تنور بیرون میاورد. می تونستی از چهره اش بخونی که آدم خوشحالی نیست. اون روز که توی صف ایستاده بودم متوجه دستای قشنگ و انگشتا و ناخن های کشیده اش شدم و به این فکر کردم که شاید می تونست نوازنده خوبی باشه... که می تونست آدم شادی باشه... که مردم نگن معتاده...
مثلا "فلانی" هیچ وقت نمی فهمه که با دیدن خنده های قشنگِ از ته دلش، اشک ریختم از ته دلم... اون هی می خندید و من هی صورتم خیس تر می شد... چرا که یاد دخترک سیز
۱: توی متن اهنگ هایی که شما معرفی کردید میخوانم:گلی نمانده خودت گل باش و یادش می افتم. روزی هزار بار یادش می افتم و یاد عذابی که با ان رابطه مسخره به خودم خوراندم. حالا دیگر میشود گفت بله. میشود. رابطه مسخره. تماما مسخره.
۲:توان خبر تازه ای در من نیست. ف پیام داد و از تراژده ای پرده برداشت که تا ته استخوان هایم را لرزاند. سه عدد قربانی. هر کدام دوتا دوتا، قربانی دیگری شدند. در راس هرم؟ اه در راس هرم! هیچکس باورش نمیشود! ما بیشتر از دشمنان مان،
به جهنم که نیستی! مگر مغول ها یک قرن ِ تمام حمله نکردند؟ مگر نگذشت!؟ نبودن ِ تو هم می گذرد! به هیچ کجای جهان هم بر نمی خورد؛ فقط یک تکه از دل ِ من کنده می شود و از دست می رود! فدای سرت، مگر نه!؟ به جهنم که نیستی، کافه گودو هست، فرانسه با شیر، تابلوهای ساموئل بکت، ماشین تحریر شکسته و خرابِ آن گوشه هستند؛ می شود بنشینم پشت یکی از میزها و شعری خط خطی کنم بر کاغذی! به جهنم که هرگز این نوشته را نمی خوانی! ژوزف تورناتوره و جیم جارموش اصلا همه ی فیلم هایشان
وقتی التماس کردم که من کربلا لازمم، خدایی اربعینم را جور کنید، آنقدر تمیز و سهل کارها روی غلتک افتاد و مقاومت ها شکست که حسابی حظ کردم. غیب همین است دیگر. دعا کنی و دیگر فکرش را نکنی. یقین داشته باشی که ید الله فوق ایدیهم.
چند ساعت دیگر از مرز خارج میشوم و می افتم توی جاده عاشقی. نمیدانم تو را در این جمعیت انصار الله میبینم یا نه. کاش باشی و توی یک جاده قدم برداریم. فاصله مان زیاد خواهد بود ولی آخر مسیرمان ارباب حسین است. وقتی به حرم میرسی
سر سفرهی افطار تنهاییم نشستهام. مامبزرگ برایم ماقوت درست کرده، خودش میگوید فرنی. پریشب شیربرنج، شب قبلش آش گوجه و همه را تقسیم کرده که به پایینیها و بالاییها هم بدهیم. مامبزرگ خیلی سال است نمیتواند روزه بگیرد اما اصرار دارد سحری بگذارد برایم، برای افطارم چیزی درست کند. میگوید خدمت به روزهدار ثواب داره. میخواهد در سفرهداری با خدا شریک بشود. و با کاسهآشی بقیه را هم در سفره شریک کند، بالاییها را، پایینیها را. سر سفره با
بزرگترین دلیلی که باعث نابودی روابطم شده، خشم سرکوبشدهست. من ناراحت و عصبانی شدم، ولی با پیشفرض اینکه باید طرف خودش بفهمه سکوت کردم و سکوت کردم. و هربار یک تیکه از اون رابطه رو از درون خودم بیرون انداختم. و زمانی رسیده که طرف بالاخره ازم پرسیده «چی شده؟» و از پایان همهچیز ناراحت شده و من ماهها بوده که اون رابطه رو دفن کردهبودم.
و برعکس، دوستانی دارم که همیشه وقتی ناراحت شدیم، با هم حرف زدیم، دعوای لفظی کردیم و حتی مدتی حرف نزدی
از مواردی که باعث بر انگیخته شدن حس حساسیت و یا حسادت و دلخوری همسران می شود و یا دست شیطان را جهت مکر و فریب باز می گذارد مخفی کاری است. وقتی مخفی کاری صورت بگیرد شیطان خیلی راحت می تواند ورود کند و حسادت زن را بر بیانگیزد.
خدا رو شکر ما این مورد رو به این صورت حل کردیم.
یک گروه سه نفره تشکیل دادیم و در این گروه با هم صحبت می کتیم. علاوع بر درد دل و ... ، صحبتهای عاشقانه در این گروه هم رد و بدل می شود و این موجب می شود اصلا حساسیت نداشته باشیم.
حتی ا
جواب:
معتقدم که ریشه همه اختلافها, به مبحث اصول عقاید باز میگردد!
اینکه می بینی طرف همواره دغدغه مالی داره یا نگران اینه که:
"آینده شغلم چی میشه" یا ...
, اینا بیش از اونی که در دنیای خارج معنی داشته باشه, برمیگرده به نوع نگاهش به هستی!
حالا هرچیم بگه:
"باعسل عسل دهن شیرین نمی شه!"
یا بگه:
"خدا که از آسمون نون نمی اندازه! میاندازه؟"
من با دیدن این آدما یاد داستان پیرمرد و پزشک می افتم که:
پیر مرده رف دکتر و گف آقای دکتر کمرم درد می کنه.
دکتر براش عکس و آز
ملاقات حاج اسماعیل دولابی با جناب حاج شیخ جعفر مجتهدی جناب حجّة الاسلام و المسلمین آقاى حاج شیخ عبد القائم شوشتری تعریف کردند: یک سال در روز عید غدیر خم با عدّه ای از دوستان خدمت حاج اسماعیل دولابی بودیم. بنا به امر ایشان ، آن روز به زیارت جناب آقای مجتهدی رفتیم و از رو به رو شدن جناب دولابی با آن مرد الهی استفاده کردیم.جناب دولابی شروع به صحبت نمودند و پیوسته از مراتب عالیه ی توحید سخن گفتند.آن روز حضرت آیة الله کشمیری هم حضور داشتند.در همی
من کودکم ولی حجابم را دوست دارم
من کودکم ولی حجابم را دوست دارم،چرا که هرگاه میایستم و آن را با افتخار به سر میکنم،به یاد هزاران شهیدی میافتم که بر خاک افتادندتا دختران و زنان ایران زمین با وقار بایستند!
ما را دنبال کنید
حس میکنم کنار تو از خود فراترم
درگیر چشمهای تو باشم رهاترم
دلتنگیام کم از غم تنهایی تو نیست
من هرچه بیقرارترم...بیصداترم
گاهی مقابل تو که میایستم نرنج
پیش تو از هر آینه بیادعاترم
قلبی که کنج سینهی من میزند...تویی
من با غم تو از خودِ تو آشناترم
هر لحظه اتفاق میافتم بدون تو
از مرگها و زلزلهها بیهواترم
حالم بد است...با تو فقط خوب میشوم
خیلی از آنچه فکر کنی مبتلاترم...
اصغر_معاذی
......
زنگ زدم
زنگ زدم که بگویم
فردا شاید بروم
خودت را در من جا بگذار
حدس می زنم
که خواهی گریخت
التماس نمیکنم
از پیات نمیدوم
اما صدایت را در من جا بگذار.
میدانم که از من دل میکنی
راهت را نمیبندم
اما عطر موهایت را در من جا بگذار.
میدانم که از من جدا خواهی شد
خیلی ویران نمیشوم
از پا نمیافتم
اما رنگت را در من جا بگذار.
احساس میکنم
تباه خواهی شد
و من خیلی غمگین میشوم
اما گرمایت را در من جا بگذار.
فر
در توضیح شدت ایدهآلگرایی افراطی بنده همین بس که تو دانشگاه چند مورد پیش اومده بود که شب قبل امتحان با خودم میگفتم «من قطعا و حتما و مسلما این درس رو میافتم و هنوز به همهٔ منابعش مسلط نیستم و به قدر کافی نخوندم و همه چیز یادم نیست و کاش بشه یه راهی پیدا کنم فردا نرم سر جلسه. کاش اصلا همین امشب مریض شم بتونم برم گواهی پزشکی بگیرم و حذفش کنم» و خیلی جدی حساب میکردم اگر اون درس رو بیفتم معدلم چند میشه و بعد دیگه چه طوری میشه برش دارم و آی
چیه آدمی جز هوس دوست داشته شدن؟
یواشکی سری به صفحهی توییترش زدم، دیدم حالش خوب است، دیدم خیلی ردیف و قشنگ فراموشم کرده، دیدم توسعه دهندهی حوزهی الکترونیک نامیده خودش را. یاد روز نخستی میافتم که به تهران آمده بود و سراپا شوق بود و ترس، سراپا هیجان و اضطراب، مدام از خودش پیام میگذاشت... چه خوش روزهایی بود! یادم آمد چقدر خوب ظرافتهای کاستیهایش را شناخته بودم و مدام مستقیم و غیرمستقیم بالا میکشیدمش. حالا کجاست؟ آن بالایی که من و امث
"حاج آقا وقتی خون می بینم آروم می شم!"
این جمله ایست که قاتل رو به روانپزشک برنامه می گوید. برنامه ای ست که مثلا قصد دارد دلایل جرم و بزهکاری را در جامعه ریشه یابی کند و به دنبال راه حل و هشدار دادن به مخاطب است.
سایه ی سیاه نیم تنه ی قاتل در یک سمت کادر است و کارشناس پلیسی که در حال بازجویی از اوست در سمت دیگر نشسته است. بعد از چند دقیقه از حرف هایشان می فهمی که مردی ست سی و چند ساله که تا سیکل بیشتر نخوانده و در یک خانواده ی پرجمعیت که همگی به جز م
وقتی که من به عنوان یک شیعه به مذهب و طرفداران مذهب خودم حق می دهم که برای اجرای مراسم عزاداری خود حقوق مسلم دیگران را زیر پا بگذاریم و در حالی که به عنوان مامور شهرداری بساط حقیر یک دست فروش را به جرم سد معبر توقیف می کنم و چه بسا او را مورد ضرب و شتم قرار دهم اما به خودم اجازه می دهم در لوای عزاداری امام حسین در خیابان ها راه بی افتم و سد مغبر کنم، در حالی که به عنوان یک مامور نیروی انتظامی کسی را که صدای بلندی از توی خانه یا ماشینش پخش می شود ب
دوباره روی آورده ام به دیدن فیلم هایی که هزار بار دیده ام شان.
واین تنها به خاطرخانه نشینی اجباری از هراس ابتلا به مرض واگیردار نیست. همیشه آخر سال فیلم هایی را که هزار بار در طی سال دیده ام را برای بار هزار و یکم می بینم.
باز "چهارشنبه سوری"را دیدم باز "پل های مدیسون کانتی" را باز "چند کیلو خرما برای مراسم تدفین را باز" دی یِرجان را" و...بی وقفه کتاب می خوانم،کتابهایی که به واسطه ی مشغله ها نیمه کاره مانده بودند .دارم "بیست نامه و چهارده چهره بر
اگر عاشق کسی دیگر شوم، دیگر همانند گذشته دلتنگات نمیشوم!
حتی دیگر گاه به گاه گریه هم نمیکنم،
در تمام جملاتی که نام تو در آنها جاریست، چشمانم پُر نمیشود.
تقویم روزهای نیامدنت را هم دور انداختهام.
کمی خستهام، کمی شکسته
کمی هم نبودنت، مرا تیره کرده است.
اینکه چطور دوباره خوب خواهم شد را هنوز یاد نگرفتهام،
و اگر کسی حالم را بپرسد، تنها میگویم خوبم!
اما مضطربم
فراموش کردن تو علیرغم اینکه میلیونها بار به حافظهام سَر میزنم
و نمی
متن شعر زیبای شعر کوچه از فریدون مشیری
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتمهمه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتمشوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودمشدم آن عاشق دیوانه که بودمدر نهانخانه جانم گل یاد تو درخشیدباغ صد خاطره خندیدعطر صد خاطره پیچیدیادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیمپر گشودیم و درآن خلوت دلخواسته گشتیمساعتی بر لب آن جوی نشستیمتو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهتمن همه محو تماشای نگاهتآسمان صاف و شب آرامبخت خندان و زمان رامخوشه ما
یا حبیب
ساعت 2:30 شب
هنوز بیدارم، خودم را با این جمله که "دیروز 4:20 خوابیدی، 2 خوابیدن پیشرفته" گول میزنم، اما "خودم"، گول نمیخورد.
تصمیم داشتم امشب زود بخوابم مثلا !
امروز مهمان داشتیم
اتفاقاتی که افتاده، فکر هایم، برنامه هایم در ذهنم ردیف میشود
توی ذهنم بوی قورمه سبزی شامِ دیشب پخش میشود، لبخندِ بچه ی مهمانمان، صدایِ آن بچه دیگر که داشت برایم از مشاهداتش زیر میکروسکوپ میگفت هم در یادم سرک میکشند
از آن طرف انقدر ماندالای جدیدم به دلم نشسته است
(اشک)
دراز کشیده بودم. وارد اتاق شد. بلند شدم. گفت راحت باش. گفتم راحتم.
با بغض گفت: این همه درس بخون لیسانس بگیر فوق لیسانس بگیر حالا باید تو خونه بخوابی
دیدم که اشکاش چکیدن...
(لبخند)
کنارش نشسته بودم و قرآن تلاوت میشد. رسیدیم به آیه 15 سوره نباء: لِنُخْرِجَ بِهِ حَبًّا وَ نَباتاً
دست گذاشت رو زانوم و با لبخند گفت: یادت باشه قرآن که تموم شد یه چیزی برات تعریف کنم!
بعد از پایان تلاوت قرآن گفت: زمانی که بچه بودی با مادرت میرفتیم کلاس. یه روز سر کلاس،
هر از چندگاهی یه حسی خیلی قوی میاد سراغم، یاد اون شبی می افتم که در جاده در حال حرکت بودیم و من به ماه توی آسمون خدا نگاه کردم و یه حس عجیب خواستن گرفتم تموم وجودمو... همون موقع داشتم به مهاجرت و شاخ بودن و اینجور مسائل فکر میکردم... به اینکه باید یه کاری بکنم اما نمیدونم چیه.
حالا اون حس هر چند وقت یا بهتره بگم هر چند ماه یکبار شدید میاد سراغم و من همششش یادم به این بیت شعر میافته که هر کسی را بهر کاری ساختند / عشق آن را در دلش انداختند،اما دقیق نمی
راستش آنچه بین من و تو میگذرد را اگر بخواهم در جملهها جا بدهم تنها حرفهای ناقص و نارسایی خواهند بود، اما چارهای جز نوشتن هم ندارم. چرا که هم ثبت کردن دلگذشتها و پیشامدها را دوست دارم و هم نوشتن کمکم میکند که این غلیان احساسات را به نوعی آرامتر کنم. از آخرین باری که دیدمت یا بهتر است بگویم بلاخره دیدمت، چهار روز میگذرد. هفته پیش دو بار دیدمت و هر دوبارش سرشار از لذت و سکون و آرامش بود. علاوه بر این باید بگویم مکالمهای که منجر به
سلام!
دوست پسرم با دوستش رفته اسکاتلند. روز اول سفرش تا ۱۲ خوابیدم و بعد نان پختم، ماست درست کردم و شام برای مامان و بابام آماده کردم. اولش برام رفتن اش خیلی سخت بود. و سعی می کنم کم بهش پیام بدم که بتونه از طبیعت گردی لذت ببره.
این روز ها درگیرم با درست کردن وبسایتم و فکر کردن راجع به بهتر شدن در کارم. کار آزاد کردن خیلی سخت تر از چیزیه که فکر می کردم. و سرعت حرکت ام خیلی کند هست. امروز خشایار بهم پیشنهاد داد که باهاش همکاری کنم و یه آژانس عکس رو ت
آخرینباری که لیوان چایام سرد نشده بود کی بود؟ طعم آخرین چای داغ را به یاد ندارم. هرچه فکر میکنم احساس میکنم از مدتهای بسیار دور اسفند بوده است و چایام سرد میشده.
اسفند فصل شور و زندگی است. فصل بیرونآمدن از کرختی پنج ماههی پاییز و زمستان است. این روزها دارم تندتند همهی کارها را انجام میدهم. انگار پای قول و قراری نانوشته و ناگفته با خودم ماندهام، باید همهچیز را قبل از شروع بهار آماده کنم.
راستش من عاشقانه لیوانهای چایی ر
مداد رنگی های هفته: کودکانمان را با آقای مهربانی آشناتر کنیم.
بریده کتاب:
روزهای پنج شنبه من زرد است، درست مثل گل های نرگسی که توی باغچه حیاط مادرجان است.همیشه روز پنج شنبه که می شود، من و مامان و بابا می رویم خانه ی مادرجان. من خانه ی مادرجان را خیلی دوست دارم، چون آنجا می توانم هرچقدر دوست دارم بازی کنم و بدوم. همیشه وقتی گل های نرگس باغچه ی مادرجان را می بینم، یاد امام زمان علیه السلام و مادر مهربانشان می افتم.مادرجان می گوید: ((اسم مادر امام
دنبال عکسای اتلیه ای دخترک میگردم از یکسالگی به بعدشهرچی میگردم تو پوشه ها نیستسرچ کلی میکنم .jpgعکس سالهای قبل از سال تقریبا 91 هست سفرها عیدها عروسی هاهمه عکسی هست غیر عکس دخترک خندم میگیره "عههه اینارم اورد خخخ"ازش میگذرم. دنبال عکسای دخترکمهارد رو سرچ میکنم. بازهم "عههه اینا" رو میارهعکس دخترک نیستلب تاب سرچ میکنم بازهم "عهههه اینا" رو میارهبازهم عکس دخترک نیست و پیدا نشدوسوسه میشم شانسی چندتایی از "اینا" رو باز میکنمیه حس عجیبیه نمیتونم
یک
همۀ این چند روز گذشته برایم مثل یک رؤیاست. شاید هم یک کابوس. راستش وقتی به تمام اتفاقهای این چند روز فکر میکنم، بیشتر یاد رمانهای سوررئال میافتم تا دنیایی که سالهاست در آن زندگی میکنیم. هنوز گیجم و نمیفهمم چطور این همه اتفاق در طور ده روز افتاد. نمیفهمم من به عنوان یک شهروند کجای این جریان هستم و چه وظیفهای دارم. این انفعال و این احساس کرختی تمام این روزها همراهم بوده و هست.
دو
اینترنت هنوز در شهرهای زیادی قطع است. اینترنت همر
درباره این سایت